روزگاری در یک جنگل سرسبز شیر قدرتمندی سلطنت میکرد. دراین سلطنت، یک روباه و گرگ شبانه و روز خدمتگزار او بودند.
روزی از روزها تصمیم گرفت، برای شکار به کوه و دشت برود. از آنرو خدمتگزارانش را صدا زد و هر سه به راه افتادند و از تمام دشتها عبور کردند.
روز شکار شانس با آنها یار بود. چرا که سلطان جنگل در آن روز یک خرگوش، یک گاو و بعد یک بز کوهی شکار کرد .
خدمتگزارانش با تعجب نگاه میکردند و خوشحال که امروز دلی از عزا در خواهند آورد.
در این هنگام شیر هم رو کرد به گرگ و گفت: گرگ عزیز! تو همیشه در خدمت من بودهای، بهتر است این شکارها را تو به عدالت تقسیم کنی.
گرگ خوشحال گفت: سلطان عزیز! این گاو بسیار لذیذ و بزرگ است و بهتر است قسمت شما باشد، بز کوهی که ناچیزتر است قسمت من و خرگوش هم که از همه کمتر است به روباه میرسد که کوچکتر از ما است.
شیر عصبانی شد و گفت: گرگ گستاخ ! نکند فراموش کردهای که روزی شما را هم من میدهم مگر ندیدی که همه این شکارها کار من و با زحمت من بدست آمده است؟
اگر واقعاً می خواستی ثابت کنی که زیردست من و به من وفادار هستی، باید میگفتی همه این شکارها از آن سلطان بزرگ است.
گرگ با حماقت و سادگی تمام گفت: ای سلطان جنگل، این شکارها حقّ ما هم هست، چون ما، شب و روز به تو خدمت میکنیم، پس باید از این شکارها سهمی داشته باشیم.
شیر که از این جسارت به شدت عصبانی شده بود، با یک حمله سریع، سر گرگ را از بدنش جدا کرد. روباه آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست حرفی بزند.
نوبت به روباه رسید.
شیر به او گفت: حالا، تو این شکارها را عادلانه تقسیم کن تا ببینم تو چقدرعدل و انصاف داری؟
روباه گفت: ای سلطان بزرگ، این گاو را برای صبحانه، بز را برای نهار و خرگوش را هم برای شام بخورید و من هم بعد از تمام شدن غذای شما، هرچیز که باقی مانده باشد، می خورم و سیر می شوم .
شیر از این رفتار روباه خوشش آمد و گفت: به به آفرین بر تو، این گونه رعایت عدالت و انصاف را کجا و از چه کسی یاد گرفتهی؟
روباه گفت: از سرانجام آن گرگ بیچاره، چرا که نمیخواستم به سرنوشت شوم او دچار شوم.
نکته؛ با استفاده از تجربههای دیگران میتوان زندگی بهتری داشت و کمتر مرتکب اشتباه تکراری و خطرناک شد.